اصغرم چیز دیگری بود...
چهارتا پسرم شهید شدند،اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم كارپسر ها را می كرد، هم كار دختر ها را وقتی خانه بود،نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم . ظرف می شست،غذا می پخت.اگر نان نداشتیم ، خودش خمیر می كرد ،تنور روشن می كرد. خیلی كمك حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند «چطوردلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو كه خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»
[ پنج شنبه 14 فروردين 1393برچسب:حضرت,آقا,مقام,معظم,رهبر,دیدار,خانواده,شهید,شهدا,فرزند,اصغر,روایت,عشق,
] [ 11:56 ] [ طلبه ]
[
]